با یه اسباب بازی شادی رو میشه توی چشم تو نگاه کرد پسرم میشه با گفتن یه دالی موشه گریه هاتو بی صدا کرد پسرم
توی دستای کوچیکت جای توپ تموم دنیا رو جا کرد پسرم میشه دنیاتو گرفت به سادگی وقتی مشت تو رو وا کرد پسرم
پیش چشم تو چه یک کوه طلا پیش چشم تو چه یک پول سیا ا دما تو قصه هات شکل هم ان یکی شاهزاده نشد یکی گدا
خوش به حالت نمیدونی غم چیه نمیدونی روزگار دست کیه روزی صد بار نمی پرسی از خودت اخه اسم این مگه زندگیه
کاشکی ما ادم بزرگام مث تو تو هوای سادگی مونده بودیم شازده و گدای این زندگی رو تو دل بچه گی سوزونده بودیم .
پسرم: اگه روز و روزگاری چشمت به این نوشته افتاد . . .یادت بیار که یه وقتی با شنیدن همین یک کلمه هرچی غم و غصه بود میریختی دور . . .با شنیدن فقط همین یک کلمه . . . گریه هاتو خنده با خودش میبرد. . . حالا هم تو همونی باش که بودی هم من :
دالی موشه.
اشکان رحیمی
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1384 ساعت 11:17 ق.ظ
قشنگ بود :)
یادش به خیر