آسمون شیراز یه رنگ دیگه است

چیز زیادی برای گفتن ندارم و دلیلی هم نداره که داشته باشم..کلا عادت کردم به دیدن و دیدن و خوندن و شنیدن...حرفم نمی یاد چون تا عمق مطلبی رو نفهمم میفهمم که نفهمم و کم حرف تر...تلاش هم بی فایده است ...حقیقتا هرچی جلوتر می ری می فهمی که هیچی نمی دونی  

 

.....و اینکه حرکت در سطح چیزیه که گاهی لازمه ی زندگیه و من اون رو به کل فراموش کردم...اومدم شیراز تا کمی یاد آوری بشه که گاهی باید بیای بالا هوا بگیری وگرنه اون پایین زیر آب خفه می شی... 

الان خنده ام می گیره که تا همین ۱ سال پیش چه اصراری داشتم که حتما باید در متن حوادث جامعه بود و با خبر از چم و خم اونچه به سرمون می یاد...اما حالا خسته از این همه اومدم اینجا تا بی خیال و بی تشویش و بی دلشوره ی فردا و بی اونکه دایم در حال تخمین وخامت اوضاع باشم...کمی تا قسمتی بی خیالی رو به روح خسته ی سرگردونم تزریق کنم... 

و دریغا که هنوز در جستجوی کسی هستم که بشه باهاش حرف زد...کسی از جنس آیینه ...صاف و بی غش و فهیم... 

یکی هست! اونور دنیاست...اسمش هم منصوره...صدای گرمی هم داره...قرارمون یادت نره رو خیلی دوست دارم... 

دلم برای حرف زدن با منصور تنگ می شه...بی ادعاست...خاکی و انسان 

و چقدر خوشحالم که تو این همه خواننده یکی هست که به من یاد آوری می کنه :با یک گل هم بهار می شه... 

 

همیشه دنبال راهی و حرفی برای کمک به دیگران بودم..اما امروز بیش از همیشه می فهمم که کمک به من کمک به دیگرانه... 

کی می تونه یه الگو برای خوشبختی به ما ایرانی ها بده؟؟ 

تو که اونوری...دنیا دیده تری...می تونی؟ 

خودتو می گم... 

ما کجا اینهمه اشتباه رفتیم که راه برگشت اینهمه ازمون دور شده؟ 

کدوم پیچ؟کدوم بی راهه که هر لحظه داره ما رو از معجزه ی نجات دور می کنه؟ 

...... 

چه فرمولی...چه قانونی میشه ارایه داد که این همه آدم حیرون رو کمی ...حداقل ۵ درجه به مسیر خوشبختی بر گردوند؟ 

...و اینکه اینجا...شیراز..آدم ها خوشبخت ترند و اینکه خبری از  خفقان گلوگیر تهران در اینجا  نیست...مامور بازار نیست...و کلا اینجا آزادتری وبی ریا تر ...بی دغدغه تر و رهاتر...و مردم هنوز بافت و  زیرساخت اجتماعی قدیم خودشون رو حفظ کردند و گویی سرنوشت شون رو با رشته های رنگین نامریی به هم وصل کردند  

 و این که در اینجا خبری از اون اکثریت خاموشی که در تهران شاهدبد رفتاری ها در ملا عام با مادر و خواهر و همسر و دختر و پسرشون هستند نیست و هر دختری دختر تو و هر پسری برادر و پسر توست و کسی معترض کسی نمی شود که چرا می نوشی و چه می پوشی ...و نغمه ی ترانه های بی جواز از هر کافه و تریا و هر بساط دستفروشی در جمعه بازار و هفت شنبه بازار گوش نواز روح تشنه ی آزادی توست....

و اینکه اگر 4 شنبه شب یادت بره زباله ها را(که از سه شنبه صبح جمع شده اند) بیرون از خانه بگذاری تا یک شنبه ی بعد سطل زباله میهمان خانه ی توست ..به عبارتی شهرداری  اینجا فقط زباله ها را 3 بار در هفته جمع می کنه : روزهای فرد -صبح خیلی زود( که برای شیرازی ها ساعت 8-9 صبح است)...

 

...و کلام آخر اینکه تمدن .. فرهنگ رو از بین می بره و فرهنگ همون چیزاییه که وقتی یاد گذشته می افتیم دلتنگشون می شیم ...و اینکه فرهنگ ایرانی-ایرانی تنها چیزیه که میتونه جلوی اضمحلال کامل ما و سقوط ما رو از بلندای خوشبختی بگیره...

 

با تشکر از شما