برای اولین بار

 

گاهی اوقات آدم شور و حال و اشتیاق عجیبی داره واسه اولین بار !...اولین بار هر چیزی....لمس اولین تجربه تو هر موردی ....

بچه که بودم شاید ۷-۸ ساله وقتی با برادرای بزرگترم میرفتیم شکار ! خیلی هیجان زده میشدم...وقتی برادرم لوله تفنگ بادی رو به سمت گنجشکای بخت بر گشته میگرفت ...همش این فکر از مغزم میگذشت که یعنی کی من هم میتونم  دست گرفتن تفنک و شلیک رو  تجربه کنم....صبرم کم بود ...نمیتونستم منتظر بشم تا ۴-۵ سال بزرگتر بشم و بتونم تفنگ رو دست بگیرم ....

باخم کردن دسته یه حلب روغن ۵ کیلویی و یکی دو متر کش ! یه تیرکمون مگسی ۶ کشه ساختم و با سیم های برق به قطرهای مختلف براش تیر ساختم....یادش به خیر(که نه چون الان خیلی پشیمونم)وقتی تابستون همون سال روی یه درخت چنار روبروی خونه مون یه گنجشک ماده! رو زدم ....انگار که اکوان دیو رو از پا در آورده بودم.....انگار همین الان بود..تمام صحنه ها پیش چشمامه.....من زیر درخت بودم و ۳-۴ تا گنجشک هم از پایین به بالا تقریبا تو یه خط مستقیم نشسته بودند....یه جایی وسط همه شون رو نشونه رفتم و ....وقتی طفلکی داشت از اون بالا سقوط آزاد میکرد من داشتم از این پایین  به اون بالا بالاها رو بال ابرها اوج میگرفتم.....(قانون طبیعت همینه ؟یعنی همیشه باید یکی با کله بخوره زمین تا یکی دیگه شوت بشه هوا؟)

...برش داشتم...دو سر تیر فرو رفته بود درست تو ملاجش و از جای اون دو تا سوراخ خون دلمه شده و نبض دار میزد بیرون....گمونم وقتی سرش رو خم کرده بود پایین تا من رو ببینه تیر اجل رفته بود تو ...نفهمیدم کی برش داشتم و با چه سرعتی میدویدم سمت خونه....همین قدر یادمه که اینقدر هیجان داشتم که مدام داد میزدم :من هم زدم....من هم زدم...یه گنجشک زدم.....

یه کم که بزرگتر شدم با اون تفنگ بادی ۵/۴ چینی که مال برادرم بود اینقدر این صحنه تکرار میشد در طول روز که حد و حساب نداشت...۴۰ بار...۵۰ بار....کمتر میشد تیرم خطا بره....اما هیچ وقت اون هیجانبار اول رو نداشت که نداشت(و چه بهتر که نداشت).....حقیقت الان باورم ننمیشه که من اون طفلی ها رو میزدم...چقدر عوض شدم !

بگذریم...از این تجربه های اولین همه ما داشتیم...هرکس به نوعی.

مثلا شاید خود شما به یاد تجربه اولین نمره بیست یا اولین شیرجه یا اولین بوسه اتون افتاده باشید....

.....با جند تا از دوستام رفته بودیم شمال...یه روز طرفای ظهر یکی از بچه ها که خیلی عشق خوانندگی داشت زده بود زیر آواز و داشت ترانهای رو که یادم نیست میخوند..بهش گفتم چرا واسه خودت آهنگ نمیسازی؟تا آهنک های این و اون رو نخونی؟...گفت شعر از کجا گیر بیارم ؟...گفتم کاری نداره کخ خودت بگو....گفت مگه الکیه؟...کفتم آره بابا...میخوای من برات بگم؟...خلاصه نشون به اون نشون که شرط بستیم و من قبول کردم در عرض یک ساعت براش یه ترانه بگم!...

یه کاغذ سفید قدر کف دست پیدا کذدم و با یه نصفه مداد رفتم ته باغ و از اونجا تو حس و خلاصه همون جا برای اولین بار یه شعرکی گفتم و الکی الکی افتادیم تو خط ترانه سرایی !...اتفاقا اون رفیقمون هم خواننده خوبی شد و همون شعر رو هم تو اولین آلبومش استفاده کرد.....

تقریبا ۲ سالی از ورودم به دنیای ترانه سرایی گذشته بود و حدود ۳۰-۴۰ تا از کارهام رو هم فروخته بودم...اما هنوز هیچ کدوم از کارهام بیرون نیومده بود..یعنی کهتو قالب یه آلبوم به بازار نیومده بود ..تا اینکه عید ۷ سال پیش بود گمونم که خبردار شدم بلاخره یکی از کارهای من به نام خواهش در آلبومی منتشر شده...با اینکه ۴-۵ روز اول عید بود و همه جا مغازه ها تعطیل.... عصر رفتم میدان انقلاب و پیداش کردم...۲ تا کاستش رو گرفتم و تو تاکسی وقت برگشتن بازش کردم تا مطمءن بشم ....اسم خودم رو که دیدم ...یادش به خیر....چه لحظه ای بود....با هزار شوق و ذوق بشمار ۳ برگشم خونه و کاست رو گذاشتم تو ضبط و ....بماند که مهمون هم داشتیم و هیچ کس ما رو تحویل نگرفت و حسابی زدن تو ذوق بچه مردم....

با این حال شور و ذوقی که اون روز داشتم زو یادم نمیره...

اما حالا گاهی پیش می یاد که تو مثلا یکی دو هفته ۲۰ تا کار هم داشته باشم اما هیچ هیجان و شوق و ذوقی ندارم...

اصلا خیلی چیزها برام اینجوری شده...چرا دیگه از کمتر چیزی میتونم لذت ببرم؟...این یعنی ته خط؟...نمیدونم......شما هم گاهی اینجوری میشید؟؟؟

بار اولی که تو وبلاگ << تشکر از شما>>نوشتم رو یادمه...چقدر خوب بود...چقدر حرف داشتم...

چقدر چشام پی رنگ دو  ستی  همه جا دو دو میکرد....کامنت ها....سوال و جواب ها....

اما الان ؟....دریغ از یک کلمه...خالی خالی ام....هم ازخودم هم از دیگران...هیچی واسه گفتن ندارم..نه از خودم نه واسه دیگران....خیلی احساس بدیه....درست نقطه مقابل اولین باره ...آخرین...!؟هی.

این چند خط رو هم اینقدر به مخ ام فشار آوردم که تونستم یه چیزی بنویسم....حقیقتش اون چند تا کامنت آخری خیلی موثر بودند....شرمنده بودم...باید یه کاری میکردم...

بد قولی بابت نوشتن چند تا شعر(اشکام و پاک کنم یا نه؟...و چند تا دیگه )....بد قولی های دیگه و خلاصه که همه و همه رو به کرم خودتون ببخشایید و البته قهر هم نکنید که در مرام ما قهر جایی نداره....

این چند بیت رو هم به حساب تهدیدات منجر به فرض قهر دوستان نگذارید لطفا .

 

 این روزا دلت برام تنگ نمیشه   

              میگی قلبت شده سنگ 

             سنگ که دلش تنگ نمیشه:

                              <از دروغای تو خنده ام میگیره >:

این روزا بغض تو بارون نمیشه    اشک تو چشمای تو مهمون نمیشه

بی من آسمونت آفتابی تره      این روزا کم به تو بد نمیگذره

                            از دروغای تو خنده ام  می گیره   

 میری دستای من و ول میکنی     به سرم بلا رو نازل می کنی

نامه هامو پاره پاره می کنی      یا شبهامو بی ستاره میکنی

دیگه شعرای من و دوست نداری     ما رو هیچی به حساب نمیاری

توی کوچه راه میری  سوت میزنی      این روزا غرورتو نمی شکنی....

                           از دروغای تو خنده ام می گیره

                                                                 با تشکر از شما

نظرات 31 + ارسال نظر
سارا جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:43 ق.ظ

اول !!!!!!!!!
با عرض معذرت از بعضی ها که کاشف اصلی بودن !
بر می گردم !

سارا جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:12 ب.ظ

نچ نچ... می دونی آقا اشکان! الان داری حساب گناهانتو پس می دی...! آه یه گنجشک شاید نگیره، ولی دویست سیصد تا (یا شایدم بیشتر...) ... وای وای ! چه جوری می تونی شب راحت بخوابی؟؟!!! حالا دارم می فهمم...!

یادمه بچه که بودم یه بار دسته جمعی رفته بودیم پیک نیک... عناصر ذکور افتاده بودن به کبوتر زدن... با همین تفنگ بادی هایی که معرف حضورتون هست... حالا تا اینجاش اوکی... ولی بعدش اومدن کبوترا رو کباب کردن و با چه لذتی...

آخرشم هیچکدومشون عاقبت به خیر نشد... الان یکی شون کچل شده... یکی شون همه دندوناش ریخته... یکی شون هم پشت کنکور مونده و در نمی آد... برو خدا رو شکر کن که مشکلت فقط یکنواختیه ! :))

از شوخی گذشته، همه اینجوری می شن... به قول شاعر «آدمی برای رفتن آمده است» و تکرار، آدم رو تحلیل می بره... هنر اینه که آدم بدونه چه جوری مرتبا «اولین بار» رو خلق کنه... از زندگی باید شاهکار ساخت... و شاهکار اون چیزیه که برای اولین بار خلق می شه...
همه اینا گردن خودمونه ... واسه همینه که کوه و دشت و دریا اون عطیه معروف رو قبول نکردن و آخر افتاد گردن حضرت آدم...! ته وجود هر کسی یه چیزی هست... یه پتانسیلی... خودت بهتر می دونی :)

شاد باشی...

غزل جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:49 ب.ظ http://ghazalnaame.persianblog.com

سلام
بعد مدتها همین که نوشتی خودش یه جور در اومدن از یکنواختیه.در کمال نا امیدی اومدم تو وبلاگت و دیدم که نوشتی.چه خوب کردی که دوباره نوشتی.داشتم فکر می کردم نکنه سرنوشت وبلاگ تو هم بشه مثل وبلاگ بی تو برای تو ....اما نشد!!!قلمت همیشه جاری.
و اما مبحث تجربه اولین ها..آره راست می گی .آخ که چقدر شیرینه تجربه اولین اتفاقات شیرین زندگی و چه تلخه تجربه اولین اتفاقات بد.
اما به قول تو و بر طبق قانون طبیعت مزه اش به اون یه باره. برای بار دوم دیگه اون حلاوت یا اون سختی رو نداره.چون یه بار تجربه اش کردی.یه بار ترست ریخته.یه بار تا سر حد جنون ذوق کردی و ذوق مرگ شدی.
چرا اینجوری می شه نمی دونم اما فکر می کنم همونقدر که اولین بارها شیرینند.آخرین بارها تلخند.شاید همون لحظه سرشار از احساس باشند اما وقتی بهشون بعد از گذشت چند وقت فکر می کنی به عمق تلخیه قضیه پی می بری.مثل آخرین باری که عزیزی رو دیدی یا آخرین باری که ....
بگذریم.
درست اینه که ما آدما گذرون زندگیمون دست خودمونه.ما زاییده ی افکارمون هستیم.اگه فکر می کنی انگیزه هات واسه شادی کردن و ذوق کردن کم شده ،ببین الان از کدوم بخش زندگیت ناراضی هستی...بکن اونو از زندگیت و اجازه نده که اون فکر بد یا بخش بد زندگیت روی همه ی قشنگی های عمرتو بپوشونه.اگه هم نمی تونی اونو بکنی و دور بندازی،لا اقل بهش فکر نکن.از لحظه لحظه ی زندگیت لذت ببر و تا جایی که می تونی با صدای بلند بخند و بخندون.همیشه شاد باشی.
دل به فرمانها سپردن
نان به هر کاشانه بردن
خنده را تقسیم کردن
بینوا را سیر کردن
خوب بودن،خوب دیدن
دیگران را برگزیدن
سادگی را پیشه کردن
عشق را اندیشه کردن
قلب را از کینه شستن
با امید تازه خفتن
راست گفتن،راست گفتن
پا به پای شادمانیهای مردم،پای کوبیدن
خوب بودن،خوب دیدن
آمدن ،رفتن،دویدن
دیگران را برگزیدن

مریم جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:43 ب.ظ

بذار ببینم . . . درست دارم match می کنم؟ . . . عادت می کنیم؟ عادی می کنیم؟ یکنواخت می کنیم؟ یکنواخت می خوایم؟ تلاش می کنیم. اونم زیاد. تا به همین یکنواختی برسیم. اسمشو می ذاریم آرامش. اسمشو می ذاریم اعصاب راحت. . . حواسمون نیست یکنواختیه؟ نیست حواسمون؟ کجاییم؟
همیشه بهمون گفتن بسازین. خیلی زحمت بکشین که بسازین. اما نگفتن بعضی وقتا همه ی اون زحمتهای که کشیدیم بسازیم رو باید دوبرابر کنیم برای خراب کردن. نابود کردن. . . همیشه که چیزایی که می سازیم خوب نیستن. . . مگه نه؟
نمی دونم زدن این حرفا اصلا به دردی می خوره یا نه؟ تاثیری رو تویی که صادقانه داری می گی خالیم می ذاره یا نه . . . نمی دونم تقصیر از کجاس که آدما تکراری می خوان. تکراری می شن. بی مزه می بینن. ولی کاش می دونستم.
مگه تو خودت نبودی که یه بار توی یه کامنتی نوشتی زندگی همون جوریه که می بینیش. خوب ببینی خوبه، بد ببینی بده. شاید بشه پرده ی عادتو زد کنار. . . شاید بشه. آخه تو خودت بودی گفتی . . .

مریم جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:25 ب.ظ

یواشکی:
ما و شما نداره سارا جون! فقط این نرگس هنوز رو pending مونده !!!!

نرگس شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:17 ب.ظ

ای جانمممممممممممممممممممممممی جااااااااااااااان!!
من نخوندم فقط این ابراز شوق و شور و هیجانم رو داشته باش تا بخونم ببینم رفیق ما چه کرده بعد این مدت اخ جووووووووون

نرگس شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:34 ب.ظ

قبل از هرگونه حرفی من همین الان اعلام میکنم از همین تریبون ازاد که مریم و سارا مگه من دستم به شما دو تا نرسه... حالا دیگه به من خبر نمیدید که چه اتفاقاتی افتاده؟؟ برید فقط دعا کنید من گیرتون نیارم دی:))))))))))))))) که اگه بیارم... که اگه..اگه... هیچی دیگه دو تا ماچ ابدار میگیرم از شما دوتا چون خیلی الان ذوق مرگم که رفیقمون اپ کرده وگرنه از این خبرا نبود....
واما
سلام علیکم اشکان خان!! احوال شما... اخ که چه خوبه که نوشتی... میدونی این وبلاگت هم داشت میشد عین همین خالی بودنی که گفتی هی میرفتم ارشیو میخوندم هی میگفتم از دست رفت این اقا!!! پی)
ولی بیشوخی...
اصولا حس این اولین باری که میگی همیشه unique می مونه... و تو هیچوقت نمیتونی با انجام یک کار تکراری همون حسی رو داشته باشی که اولین بار داشتی....طبیعیه... اما اگه قرار باشه به خاطر اینکه یه روزی همه چیز عادی میشه و دیگه حس اول وجود نداره اینجوری بریم تو لک پس بهتره هیچ کاری رو شروع نکنیم... اصلا اگه قرار باشه کاری تکراری نشه که دل ما هیچوقت نو شدن نمیخواد ... میشیم یه آدم کهنه..تکراری... حوصله خودمون هم از خودمون سر میره... من که میگم همیشه تو زندگی همه ادما چنین مراحلی وجود داره ربطی هم به سن و سال نداره...یعنی اگه این مراحل نباشه ادم مجبور نمیشه که فکر کنه در مورد خودش... تصمیم بگیره برای زندگی اش...و اونوقت میرسیم به همون روزمرگی دیگه... الان از اون مرحله هاست...

مریم شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:33 ب.ظ

با عرض معذرت از اشکان!

نرگس خیلی بدی! بابا ۲۰۰ بار مسج زدم هی fail شد! آخریشم تا همین الان رو pending مونده!

نرگس شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:30 ب.ظ

خب حالا
با اجازه اشکان
خوبه گفتم بوست میکنم.... دیگه بوس منم نمیخوای تو؟؟:(((

سارا یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:43 ق.ظ

یعنی منم معذرت بخوام؟ اوکی حالا که اصرار می کنین: با عرض معذرت !

نرگس تقصیر خودته که در دسترس نیستی ! منو ببین اون پایین چه لبخند فاتحانه ای می زنم !!!

راستی...

مریم یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:09 ب.ظ

راستی چی؟ . . .

نرگس یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:27 ب.ظ

من همینجا از اشکان معذرت میخوام
بابا این بنده خدا بعد عمری آپ کرده بعد ما سه تا اینجا رو کردیم پاتوق هی نشستیم حرف میزنیم... همین کارا رو میکنیم میخوره تو ذوق نویسنده دیگه...
میدونم همه اتیشا هم زیر سر منه...
میگم اشکان بازم بگو زندگی یکنواخته ...عادیه...کجای دنیا دوستای به این باحالی دیدی ها؟؟؟؟؟؟؟/دی:))))))))))))))))

هیچ کجا !
واقعا کاملا جدی و بی شوخی میگم.
شک نکنید.
با تشکر از شما

سارا دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:17 ب.ظ

ای بابا نرگس! این حرفا چیه ! اینجا مثل خونه خودمون می مونه !!! :)) مطمئن باش اگه اشکان هم کامنت های وبلاگش رو می خوند همینو می گفت ;)

۱۰۰٪ همینطوره .
مو هم لای درزش نمیره.
مطمئن باش اشکان هم همینو میگه.
و با تشکر از شما..

مریم دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:23 ب.ظ

می دونی؟
فکر می کنم این چیزایی که ما گفتیم نیست... جریان چیز دیگه س. چ ی ز د ی گ ه

درست زدی به هدف.
حدست کاملا درسته:جریان چیز دیگه است!
من که روم نمیشد جریان رو بگم یه لطفی کن حالا که پته رو ریختی رو آب اون چ ی ز د ی گ ه رو هم رو کن.
..و با تشکر از شما هم.

اشکان(خودم) سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:05 ق.ظ

سلام:
...حقیقت نه اینکه کامنت ها رو نخونده باشم یا خدای نکرده نخواسته باشم جواب بدم.نه به خدا .
..فقط مونده بودم چطوری جواب لطف و محبت بی غل و غش شما ( سه تفنگدار ! ) رو بدم....
باور کنید یا نه ...اما شما سه تا تو دوستی تون واقعا خالص هستید و رفاقت تون هم از جنس عوضی نیست!(یعنی اینکه بگید این به عوض اون کارت یا به تلافی اون کم لطفی یا محبت ات)...
لطف و محبت بی چشمداشت....بی توقع و بی تکلف.
میدونم که میدونید اما قدر این کیمیای دوستی تون رو بدونید ....که من سالهاست هیچ کجا ندیدمش.
بابت همه اینها چیزی ندارم که بگم جز گفتن:
با تشکر از شما.
در کنار هم شاد و سلامت باشید.

نرگس سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:54 ب.ظ

البته که باور میکنیم... دی:))))))))))
مرسی اشکان.. خیلی لطف داری.. یعنی کاش همینقدر خوب باشم که میگی...مریم و سارا که خوبند من با اونا کاری ندارم...
اینو بهش شدید ایمان دارم که کسانی میتونن خوبی دیگران رو ببینند که روح بلندی داشته باشند

مریم سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:32 ب.ظ

نه که من ندونم ها بقیه شو ... نه! فقط خودت بگی بهتره ...
....
حالا جدی: اگر می دونستم و اطمینان داشتم، همون جا نوشته بودم ... منتظر هیچی هم نمی شدم. . .
....

مریم سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:36 ب.ظ

ای وااای اختیار دارین نرگس جون! خوبی از خودمونه! نهههههه از خودتونه! ... من که از همه روسیا ترم! شماها سراپا خوبی اید!!!! مشرف فرمودین، سایه تون کم نشه، فدای شما، قربونتون برم، ... .... .... .... ..... ! (این آخرشو سارا بیاد می خونه!)
اینم جدی: خوبی ای که این وسط تشخیص داده شده، از خود کسیه که تشخیص داده ... از نگاهشه ... از خودشه. از خودش.

نرگس سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:38 ب.ظ

البته که اگه ما از زبون خودت بشنویم اشکان خیلی بهتره...من میدونم تو میتونی که بگی دی:)))
درسته که مریم رازدار خوبیه اما اگر هم بخواد بگه ما ترجیح میدیم از زبون خودت بشنویم... حالا خود دانی !!!!!!!!!!!!
مریم هم خوب بلده ها!!! جای خالی هم با سارا... استعداد پر کردن جا خالی زیاد داره ما که کم میاریم میریم سراغش در واقع این برای اینهم هست که نوشتن یادش نره... میخوایم همیشه آماده باشه ...اینا تمرینا ..تا مسابقه دی:)))))))))))

سارا چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:17 ب.ظ

می بینم که...! یه شب نبودم هی هندونه گذاشتین زیر بقل (بغل؟) هم !

.... چی چی و روح بلندی دارن ! شاید قد بلندی داشته باشن ولی اصولا دیدن ربطی به روح نداره که ! :))

خوبی هم تماما از خودمونه ! بحث نباشه !

پی نوشت: اشکان یادمه یه موقعی به معزلات اجتماعی می پرداختی... یه خورده به این N تا کامنت نگاه کن... سوژه خوبیه ها !!! مثلا می تونی از بی جنبگی جوان عصر حاضر شروع کنی و برسی به این سوال اساسی که چرا جامعه ایران امروز به سوی تک قطبی شدن و پس زدن هیجانات غیر رایج و تعریف نشده پیش می رود (چه ربطی داشت!:)) )

شاد باشی :)

سلام :
....حتما بهش فکر میکنم....ولی میشه چند تا نمونه از هیجانات غیر رایج رو که از طرف جامعه ناپذیرفته است بگی...؟..لااقل یه چند تاییش رو که خودت تجربه کردی....
خوبی هم تماما از خودتونه بر منکرش هم لعنت .
شاد باشی

نرگس چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:32 ب.ظ

من با سارا شدیدا موافقم...جنبه هم خوب چیزیه...حالا هی اشکان رو میده به ما ما که میفهمیم باید بی جنبه بازی در بیاریم؟؟؟؟؟؟ تازه میتونی بنویسی از این موضوع که اینقدر تو این جامعه هیجانات سرکوب شدن جایی جز اینجاها جهت تخلیه انرژی یافت می نشود....دی:))))))
ای که ما چقدر خلاقیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به سارا: شما که اینقدر از جنبه دم میزنی خانوم خانومااااااا!!! خوبی از خودمونه دیگه؟؟؟دیدن هم مربوطه به قد بلنده دیگه؟؟؟؟!!!! خوبه خوبه خیلی خوبه...دی:))))))))))))))

سلام:
شما به این بنده حقیر لطف دارید و البته من متوجه ام که با کامنت هاتون دارید دوستی و معرفت تون رو به من ثابت میکنید.
سایه تون کم نشه.
باز هم ممنون .
شاد باشید

شیدا بی لوسی پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:10 ب.ظ http://www.javabet.persianblog.com

ای وای . پس ما چیکار کنیم ؟ پس اون شعر قشنگ اشک مال شماست ؟ خوش به حال خانومتون چه شوهر با احساسی . راستی کجا میخوای بری ؟ فکر دلایی که به حرفای جدی و دور از دلسوزی اما برخاسته از دلت نیاز دارن نیستی ؟ پس ترانه من چی ؟ کی بیام بگم ترانه ما هم خونده شد ؟ چرا همه رفیق نیمه راه شدن ؟‌

سلام !
ترانه اشک ؟؟....اشکامو پاک کنم رو شاید میفرمایید.
بله خودشون هم خیلی از داشتن همچین شوهر با احساسی مفتخر ند....فقط نفرمودید منظور نظرتون کدوم یکی از خانم هام بود که شاید بنا به تدکربه جای شما بیشتر خوش به حالشون بشه ...
شاد باشید.

مریم جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:22 ب.ظ

حالا چرا می زنی تو ذوق مردم! بگو آره بابا خوش به حالش! :))

نرگس جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:41 ب.ظ

شما احیانا نمیخوای یه دستی به سر و گوشه این وبلاگ بزنی خاک گرفت بابا...اگه خواستی سوژه هم میدیم...مثلا میتونی از داستان دو تا دختر زرنگ بگی که تو یه نصفه شب دوست داشتنی با دوستشون چت میکنند... خیلی داستان جالبی میشه به حان خود دی:))))))))))))))))

مریم جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:15 ب.ظ

می دونی که نرگس همیشه راست می گه!
در ضمن! امروز که داشتم اینجا رو می خوندم هوس کردم برم شکار! ... جوون بودم رفته بودم! اما الان می خوام برم! اگر عقده ای چیزی این وسط پیش بیاد مسئولش شما بیدین :))))))

سارا سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:02 ب.ظ

یه جمله خبری: الان داشتم فکر می کردم که چه حال و هوایی داشت وقتی برای اولین بار اینجا نظر می دادم... اهم... اصلاح می کنم: وقتی برای اولین بار بعد از مدتها اینجا نظر می دادم !!!

خواستم بدونی که فقط خودت نیستی که «اولین بار» بلدی !

خوش باشی...

ستاره پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:41 ق.ظ http://baharandsetare.persianblog.com

چه عجب. میدونی چند بار اومدم و همینو خوندم که حوصله جنگ اعصاب ندارم؟ای ای ای بی معرفت. یه دفعه هم نیای پیشم!!!!! چرادیر آ پ کردی؟ ببینم کی نامه هاتو پاره کرده؟ کی دستاتو ول کرده؟ برم بزنم تو گوشش؟

ستاره یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:12 ب.ظ http://baharandsetare.persianblog.com

ه هوشحالم که بعد از عمری بلاخره به کلبة غمزده ما سری زدی. مرسی از حضورت. بازم بیای وگرنه میکشمت.گفته باشم!!!!

مهمه ؟ شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:04 ب.ظ

.................... BUZZZZZZZZZ :(((((((((

نگهت یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:27 ب.ظ http://www.bosa.blogsky.com

وبلاگ خوبی روی دست گرفته ای

مسعود جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:25 ب.ظ

کیرم توت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد