برای نوشی و جوجه هایش !

اپیزد اول :
آشپزخانه :
مادر
!
..به زحمت سر پنجه بلند میشم تا بتونم توی ظرفشویی رو ببینم....مامان بعد از دعوا ی دیشب با بابا !...همونطور که گریه میکنه داره سبزی می شوره و با کارد آشپزخانه بزرگ دسته نارنجی ...سر و ته تربچه ها رو میگیره.....
گاهگاهی یه قطره اشک از چشماش می یاد پایین....
بابای بد..بابای عصبانی..بابای بی رحم..بابای زورگو...
دلم واسه مامانم میسوزه....نمیتونم دلداریش بدم...بلد نیستم...فقط مدام چشمم به چشمای مامان و  اون کارد زشت و بی ریخت و دستای مامانه...
همش دلم شور میزنه که نکنه همینطوری که گریه میکنه .... دستش رو ببره...
سر پنجه پا میشم تا بیشتر همه جا رو بتونم ببینم........
دلم هری میریزه پایین.. بند انگشت بریده ....اوناهاش کنده شده ..افتاده کف ظرفشویی ...
..........
...مث اینکه هنوز جون داره...همینجور که آب میریزه روش ...داره تکون میخوره...

...قلبم میخواد از دهنم بیاد بیرون....جرات نمیکنم به صورت مامانم نگاه کنم....میترسم تو صورتش نگاه کنم ..اونجا هم یه چیزی نباشه.........
صحنه های دعوای دیشب مییادپیش چشمم...:..نکنه بابا دیشب انگشتش رو بریده انداخته اینجا....نکنه انگشتای دیگه اش هم باشن...دماغش...گوشش....
دهنم تلخ شده ...زبونم نمیچرخه........
مامان..مامان
مامان ...مامان......مامان......!
نمیشنوه...چرا جوابمو نمیده........
نکنه خدای نکرده........
جرات ندارم سرمو بالا کنم .........چشمم به بند انگشت کنده شده است....رنگ صورتی...قرمز...
بغضم میترکه ....
مامان با دستای خیس سرم رو بغل میگیره . می چسبونه به دامنش....
مامان انگشتت و ........بریده بریده کلمات از دهنم میپرن بیرون .
با اشاره انگشت ....اون بند انگشت قطع شده رو تو ظرفشویی نشونش میدم.......
برش میداره !!....میذاره کف دستش مییاره جلوی صورتم....
پسرم ...نترس !
..........اخ ...خدا رو شکر........
بلند بلند و با خیال راحت میزنم زیر گریه .......پناه میبرم تو دامنش و خودمو اونجا...غم امو اونجا...گم و گور میکنم.
                                   : تربچه لعنتی   !!!!!!!!!!!

اپیزد دوم  :
باغچه :
پدر
!
...به ناحق دعوام کرد ...به ناحق کتکم زد....آخه من که چیزی نگفتم....!
فقط میخواست سر یکی خراب بشه....دیوار کوتاه تر از من هم که گیرش نیومده.......

سرمو زیر دستام قایم میکنم و  فشار میدم به زمین..... دیگه هرچی به خودم فشار می یارم چشمام اشکی ندارن........
ناهار نمیخورم....آب نمیخورم....نمیخوام هیچ کس و ببینم....با هیچ کی کاری ندارم....اصلا نفسم نمی خوام بکشم .....
آره این درسته.....راحت میشم..!
یک ..دو ...سه ...چهار...پنج...ده...سی...چهل و چهار....چهل و پنج.......اه...نفسم میزنه بیرون.....
دوباره امتحان میکنم....نفس نمیکشم....نه!..نمیشه....خودش میاد بیرون....
این دنیا همه چیزش زورکیه...نفس کشیدنش...نفس نکشیدنش....
حالم داره به هم میخوره..بلند میشم.
...دلم درد گرفته...قار  و قور میکنه....دلم میخواد غذایی رو که مامان تو سینی برام آورده بخورم...آب هم هست....
نه نمیخورم.!...اینا رو بابا خریده...مال اونه نمیخورم..نمی خوام....نه غذاشو دوست دارم بخورم نه کتک اش رو... 

.....چشم چشم میکنم این ور اون ور و میپام...هیچ کی نیست..همه خوابیدن...
بابا ...بابا کجاست؟..
از لای کرکره حیاط رو نگاه میکنم....
نشسته پای درخت پرتقال....بلند میشه...با خودش حرف میزنه....نگاه میکنه به همه جا...بالا ...چپ..راست...
آخ منو دید...کرکره رو ول نمیکنم...اگه ندیدیه باشه و ولش کنم می بینه....چشامو میبندم....
نفسم بند می یاد.....حتما الان داره می یاد طرفم....
آروم چشامو باز میکنم...از پشت برگای پرتقال...نیمه صورتشو میبینم....چی داره میگه با خودش...؟؟!!...چشمای حیرون و هراسونش دوباره سریع همه جا رو نگاه میکنند.....
...نه کسی نمیبیندش..خیالش راحت شد....سرش رو تکون میده....یه قطره اشک از چشماش می یاد پایین !!...یکی دیگه...
می زنه پشت دست خودش....گریه می کنه ....
از پشت کرکره با پهنای دست...اشکامو از صورتم پاک می کنم..........

                                                                            با تشکر از شما  
 

 
نظرات 7 + ارسال نظر
نرگس دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 07:03 ب.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

گاهی با خودم فکر میکنم اون دنیا پدر و مادرها بخاطر لحظات سخت و سنگینی که برای بچه هاشون بوجود آوردن باید جواب پس بدن یا نه؟؟؟ ظلم بزرگیه به بچه ای که شاهد دعوای پدر و مادرشه...ظلم بزرگیه... گاهی بی پدر بزرگ شدن و یا نه بی مادر بزرگ شدن شاید کمک بزرگی باشه به بچه ها... من واقعا واسه نوشی متاسفم... نمیدونم علت جدایی چی بوده اما هرچی که هست اینقدر شوهر سنگدل و بی مسوولیت و نامردی داشته که حتی تو این مدت یه تماس با مادر بچه ها نگرفته که لااقل با شنیدن صدای آلوشا و ناشای نازنینش آرومتر بشه...اینقدر نامرد بوده که حاضره اینهمه بیقراری یه مادر رو ببینه و به روی خودش نیاره...پدره؟؟ میخواد پیش بچه هاش باشه؟؟ به چه قیمتی....به قیمت ریخته شدن اشکهایی که از دل نگران یه مادر دل سوخته بیرون میاد؟؟؟ این بی انصافانه ترین قانون دنیاست که مادر نباید بچه هاشو ببینه...اشکان براش چیکار میشه کرد؟؟؟ بخدا دعا هم کردم..میدونم کمترین کار ممکنه اما کاش میشد این آقای نه چندان محترم رو پیدا کنم...یه عالمه درد دارم تو دلم که خیلی دلم میخواد سر یکی خالی کنم....

غزل سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:07 ق.ظ http://ghazalnaame.persianblog.com

از نوشی و جوجه هاش توی دنیای ما فراوونه.چند وقته پیش توی تاکسی نشسته بودم یه بابایی با دو تا دختربچه ی ۱۰ ساله و چهارساله هم سوار شدند.از چهره ی پدره کاملا مشخص بودکه رنج کشیده است و بچه هاش که اینگار تا حالا شادی رو ندیده بودند.اول توجهی نکردم اما بعد پدره مدام به دختر بزرگترش التماس می کرد که بیاید و با من زندگی کنید.به خدا مادرتون پس فردا ازدواج می کنه اونوقت شما زیر دست ناپدری بزرگ می شید.دلم نمی خواد بچه هام با یه غریبه بزرگ شن.من تا آخر عمرم کنارتون می مونم.دوستون دارم.هر روز می برمتون بیرون.هرچی بخواید براتون می خرم.مادرتون که فقط شماهارو کتک می زنه.عصبیه..بداخلاقه..و دخترش مدام می گفت من هردوتونو با هم می خوام.هم مهربونیه تو رو و هم مامانو...دوستم که با باباش زندگی می کنه میگه بابام رفته یه زنه دیگه گرفته و ما رو فراموش کرده...باباه می گفت..دختره می گفت...نفسم بند اومده بود...اشک تو چشام حلقه زده بود...دلم گرفت...دلم می خواست کمکی کنم.اما من یه غریبه بودم..یه غریبه همیشه یه غریبه است...کاش ما آدم بزرگا این همه خودخواه نبودیم.












شیدا بی لوسی سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 04:12 ب.ظ http://www.javabet.persianblog.com

جالبه هرچی ادم دردمنده شما میشناسینش براش خیلی دعا کنین ما هر دو توی یک شهریم اما حیف ...................

گلسا سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 06:56 ب.ظ http://golsa.blogsky.com

سلام اشکان جان حقیقتی تلخ که خیلی از ماها تجربش کردیم..زیبا نوشتی..
ممنون که به من سر میزنی ببخشید که انقدر دیر اومدم به وبلاگت آخه مسافرت هستم.
در لندن توی ترن ها و اتوبوس هاش بمب گذاشته بودند که خیلی ها کشته و زخمی شدند نوشته ی من هم در مورد اون روز بود (فکر می کردم همه خبردار هستند از این جریان) روز وحشتناکی بود...
موفق باشی:X

مریم چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:48 ق.ظ http://meslemaryam.blogfa.com

اشکااااان.....

bacchus یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:50 ق.ظ http://pink-pride.persianblog.com

بابای بی رحم..بابای زورگو...

غزل یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:06 ق.ظ http://ghazalnaame.persianblog.com

نوشی امروز جوجه هاشو پیدا کرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد