این نوشته رو در جواب دوستی مینویسم که برام نوشته بود:..قبول نیست...این عادلانه نیست!..تو درون منو می بینی و من هیچی از تو نمیفهمم...از نوشته هات هم که چیزی بیشتر از  دو ..سه کلمه دستگیرم نمی شه. . . . . . . . :

                           سنجاق های رنگی ...!

.ساعت : ده دقیقه به یازده !
هنوز ده دقیقه وقت دارم....ولو میشم رو زمین :
چرا این اتفاق دوباره افتاد؟؟!...اخه مگه دفعه اول قول نداد که بار آخر بود؟..........آخه من که عذاب خودمو کشیده بودم...تازه داشت یادم میرفت.....

هنوز ۹ دقیقه مونده :
.از کشوی میز م سنجاق ها رو بر میدارم....توی مشتم فشارشون میدم.

....چشمامو میبندم 
 (هنوز ۸ دقیقه وقت دارم!) :

.......اون :...خوب اینم کادوی تو ....بذار این سنجاق ها رو ازش در بیارم ...نره تو تنت.....

چقدر  برام عجیبند...نمیدونم چرا ..اما خیره موندم بهشون...
اون:..نمیخوای بپوشی ببینی به تنت چه جوره؟!
..میپوشمش اما هنوز حواسم به اوناس !
....رنگبندی قشنگی داره:قرمز...زرد...سبز...و بنفش !
درش می یارم

دم در:
اون :....نمی خوای تی شرت ات رو با خودت ببری؟
من :(مشتم رو باز میکنم و سنجاق ها رو نشونش میدم :):چرا دارم میبرمشون...

اون ..با تعجب:اینا رو میخوای چیکار؟؟!!!!
من :..اینا همیشه تو مشتم می مونند !
اون:چرا؟
من :تا همیشه به یاد چشمام بیارند که تو چشمی جز چشمای تو نگاه نکنم !........
عذاب رو تو چشاش دیدم...شرمندگی !
از چی عذاب میکشه؟....نه خودم میدونم...حس کردم....چشما هیچ وقت دروغ نمی گن.

سنجاق ها توی مشتم هستند وراه میافتم.....ساعت یازده تمام.

..........۱۳ خرداد! ...از ته کوچه می بینمش که داره می یاد.
مث همیشه ...سرش رو بالا نگه داشته و به همه اطراف نگاه میکنه....به همه جا نگاه میکنه اما انگار هیچی رو نمیبینه...همیشه حالت نگاهش همینجوریه...
دوستش با غم و غربت غریبی تو چشام نگاه میکنه!
به هم می رسیم.
اون:(چشماش سرخ سرخ اند!)  :سلام
من:( خدایا کمکم کن بغضم نترکه ):سلام
اون:خوبی؟
من (خدایا کمک کن بغضم نترکه):آره
اون :چه خبر؟
من.............سرم رو میندازم پایین...(ساکتم)خدایا فقط دو دقیقه کمکم کن...فقط دو دقیقه!
اون : میخوای راه بریم؟
من :نه ! برای تو دیگه خوب نیست.
اون :خوب ..همین چند قدم !تا دم  اون در خاکستریه.
.....................!!!!
من :خوب دیگه...(خدایا کمکم کن)... بیا این وسایلت !....
وسایلش رو خیلی راحت  از دستم می گیره ..
اینم وسایل تو ...(دستاش به زحمت به طرفم دراز میشه)
تو چشماش نگاه نمیکنم ....کیسه رو می گیرم ........دیگه تو این دنیا نیستم....فقط صداشو میشنوم :
اون :میگم با یکی دوست شو...(صداش میلرزه....)
(خروسی که میخوان سرش رو ببرند..بهش آب میدن!...راستی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
چشماموو میبندم و همه نیروم و جمع میکنم و میگم :اتفاقا همین کارو چند روزه کردم!!..با یکی دوست شدم....
میدونه دارم دروغ میگم ....دلش برام میسوزه
اون : با کی؟
من :با همون همکلاسیمون که برات تعریف کرده بودم مرتب زنگ میزد خونه!
یک لحظه رنگ شک و حسادت رو تو چشماش دیدم....

..................................................................
لعنتی تمومش کن ....ضربه آخر رو میزنم :
..میدونی؟..راستش تو این مدتی که با تو بودم با  ..دو سه نفر دیگه هم بودم...(بزرگ ترین دروغ زندگیتو گفتی..آفرین!..گریه نکن...تو رو خدا فقط چند لحظه دیگه.....

رنگ چشماش از شک و تردید میره به سمت حسادت و بعد به نفرت ........و
لبخندی میزنه و سبک میشه...عذاب وجدانش تموم شد...راحت شد....واسه همیشه.

از پشت پرده اشکام ..دستای لرزونمو میبینم که به سمتش دراز میشه..........
داره دور میشه.....دورتر....و دستمو که به سمتش دراز شده بود ندید....چشمام روهم ندید.....اون هیچ وقت هیچ چیز و ندید..........
رفت!
منم دیگه هیچی رو نمیبینم.......هیچی و
از پشت پرده اشکام دستمو میبینم...هنوز رو هوا مونده...دستمو پایین میارم ...مشتمو باز میکنم....
خون از لای انگشتام میزنه بیرون..
سنجاق ها پخش می شن رو زمین

زمان:
                 ده سال بعد

 
مکان:                  
                          
                             بندر گاه گریه...

توی بندر گاه گریه   موج اشکامو نیگا کن
تو هجوم بی کسی ها   واسه غربتم دعا کن
دست بی رحم زمونه   منو دست کم گرفته
پس تو با تیغ نگاهت   سفره قلبمو وا کن....

توی آسمون چشمات   یه پرنده اسیرم
قفل این سکوت سرد و  میشکنم تا پر بگیرم

دست خالیم بی دریغه   واسه بخشیدن گرما
به کسی که شکل من نیست    به کسی به شکل فردا

روشنی رنگی نداره   وقتی بی سبب ببازی
بعد هر شکست تلخی   از غمت غزل بسازی

ناگزیر از رفتن اما    از تو و دل بی نصیبم !
دشمنم صداقتم بود    نه لیاقت رقیبم

عجبم از تو که امروز   بی تفاوت به نگاهی
یخ زده مردم چشمات   جز سفر نمونده راهی

توی بندرگاه گریه  موج اشکامو نگاه کن
تو هجوم بی کسی ها   منو نشکن و رها کن
دست بی رحم زمونه  منو دست کم گرفته
پس تو با تیغ نگاهت    سفره قلبمو وا کن .........

پی نوشت :

۱. ترانه بندرگاه گریه با صدای قاسم افشار در آلبوم قرمزته اجرا شده است.
۲ . کامران و هومن میخونه:.
                            با تشکر از شما میخوام بگم 
  
                                     هومن ضجه می زنه :
 
                            اگه میشه ما رو تنها بذارید
                            توی حال خودمون جا بذارید
                            بی خیال ما یه بارم که شده...
                            .........................................!
                
                                                                        
                                                             با تشکر از شما
نظرات 6 + ارسال نظر
نرگس جمعه 17 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:42 ب.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

چرا؟؟؟ چرا اون باید از این بخواد که همه چیز تموم بشه؟؟؟ چرا؟؟؟ من دلیلی نمیبینم...هر چی که باشه این دروغگوها دوست داشتنی ترین وتحسین برانگیز ترین عاشقها هستن اما...اما ... من دیگه دوست ندارم قربانی شدن واژه عشق رو ببینم... نمیدونم چرا از اینکه عشقی یه طرفه باشه نفرت دارم نه بخاطر یه طرفه بودنش به خاطر اینکه یه طرف قضیه فقط ادعا میکنه... ادعا میکنه که عاشقه...همینه که عشق رو پر پر میکنه... چرا ما آدما باید بخاطر یه نفر که فقط حرف میزنه و پای عمل عین یه موش تو سوراخ گم میشه بشیم یه دروغگوی بزرگ که میخواد یه کوله بار غصه رو به دوش بکشه اما ذره ای عذاب وجدان تو کوله بار خالی تر از تهی طرف مقابلش نذاره...
من دلم یه دنیا میگیره وقتی میبینم بعضیها محبتشون رو برای کسانی خرج میکنن که ذره ای ارزش ندارن...من دلم یه دنیا میگیره وقتی میبینم احساس و عاطفه هر روز و هرشب به حراج گذاشته میشه و این وسط خیلی ها بی سرمایه میان و خیلی ها رو ورشکست میکنن و بعد هم... میرن تا وارد یه بازار دیگه بشن...من از آینده میترسم... بیخیال ما یه بارم که شده
محض ما رو دلتون پا بذارین...

همونی که:‌قبول نیست ! جمعه 17 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:45 ب.ظ

فقط می تونم بگم تحسین بر انگیزه... حالا دارم می فهمم...
...
تحسین بر انگیزه...

شیدا بی لوسی جمعه 17 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:56 ب.ظ http://www.javabet.persianblog.com

نه من نمیخوام بازی نفرت و فراموشی رو تکرار کنین اخه چرا ؟

سارا شنبه 18 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:21 ب.ظ http://sarah.blogsky.com

فکر می کنی اگر این پست رو می خوند چه حالی بهش دست می داد؟ چی کار می کرد...؟ اگر این وبلاگ رو می خوند چی؟...
...؟

مریم شنبه 18 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:52 ب.ظ http://meslemaryam.blogfa.com

اگه می خوند... وای اگه می خوند....اونجای شعر که من دوست دارمو نوشتی...

غزل دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:54 ق.ظ http://ghazalnaame.persianblog.com

مطمئنم اگه بیاد و بخمنه دیگه اصلا براش مهم نیست.چون اون توی دنیای پر زرق و برق تری سرش گرمه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد